تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13793
بازدید دیروز : 749
بازدید هفته : 25887
بازدید ماه : 56398
بازدید کل : 10448153
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک
 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : یک شنبه 31 / 3 / 1399
داستان زیبای | کفش طلایی

خرید کفش طلایی برای مادر در بهشت!



تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روز به روز بیشتر می‌شد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی که خریده بودم، در صف صندوق ایستاده بودم. جلوی من پسر و دختر کوچکی که به نظر می‌آمد خواهر و برادر باشند ایستاده بودند. پسرک لباس مندرسی بر تن داشت، کفشهایش پاره شده بود و چند اسکناس را در دستهایش می‏فشرد. لباسهای دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت. وقتی به صندوق رسیدیم، دخترک آهسته کفشها را روی پیشخوان گذاشت، چنان رفتار می‏کرد که انگار گنجینه‏ای پر ارزش را در دست دارد.
صندوقدار قیمت کفشها را گفت: «میشه 6 دلار.»
پسرک پول‌هایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد. ۳ دلار و ۱۵ سنت بود. رو کرد به خواهرش و گفت: «فکر می‏کنم باید کفشها رو بگذاری سرجاش.»
دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت: «نه! نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟»
پسرک جواب داد: «گریه نکن، شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در بیاوریم.»
من که شاهد ماجرا بودم، به سرعت ۳ دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم. دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت: «متشکرم خانم… متشکرم خانم.»
به طرفش خم شدم و پرسیدم: «منظورت چی بود که گفتی پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟»
پسرک جواب داد: «مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره!»
دخترک ادامه داد: «معلم ما گفته که رنگ خیابان‌های بهشت طلائی است، به نظر شما اگر مامان با این کفش های طلائی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه، خوشگل نمیشه؟»
چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه می‌کردم، گفتم: «چرا عزیزم، حق با تو است مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو بهشت خیلی قشنگ می‏شه.»



 
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسب‌ها: حکایت ها وحکمتها
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : یک شنبه 31 / 3 / 1399

وصیت



وصیت پدر

شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید،میخواهم در قبر در پایم باشد

وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود!

ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید....

در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند:

پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین واین همه امکانات وکارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم!

یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد

پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است






 
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسب‌ها: حکایت ها وحکمتها
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : یک شنبه 31 / 3 / 1399




دیدار با خدا


زن با تقوائی خدا را در خواب دید و به او گفت : " خدایا ، من خیلی تنهایم آیا تو میهمان خانه من میشوی ؟ " خدا قبول کرد و به او گفت : فردا بدیدنش خواهد آمد.

زن از خواب بیدار شد ، خوشحال و با عجله شروع به تمیز کردن خانه کرد .نان تازه خرید . خوشمزه ترین غذائی را که بلد بود ، پخت . و بیتاب منتظر نشست !

چند دقیقه بعد در خانه بصدا در آمد ، زن با عجله بسوی در رفت و آن را باز کرد !

پشت در پیرمرد فقیری بود . پیرمرد گرسنه بود . از او خواست تا غذائی به او بدهد.زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را محکم بست !

ساعتی بعد باز در خانه کوبیده شد ، زن دو باره در را گشود . این بار کودکی که ازسرما میلرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد ! زن با ناراحتی در را بست وغرغرکنان بخانه برگشت !

نزدیک غروب بار دیگر در خانه را زدند ! این بار زن مطمئن بود که خدا به دیدنش آمده پس با شتاب بسوی در دوید ! در را باز کرد . اما این بار نیز زن فقیری پشت در بود !

زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذائی بخرد ، زن که از نیامدن خدا خیلی عصبانی شده بود ، با داد و فریاد زن فقیر را دور کرد !

شب شد ، ولی خدا نیامد ! زن نا امید رفت و خوابید ، بار دیگر خدا را در خواب دید !

با ناراحتی و گله مند بخدا گفت : " خدایا ، مگر تو قول نداده بودی که امروز را به دیدنم می آئی ؟ "

خداوند با مهربانی جواب داد : " ولی ، من سه بار بخانه ات آمدم اما تو هر سه باردر به رویم با عصبانیت بستی ! "


نتیجه اخلاقی :

عشق بهترین نغمه بر موسیقی زندگیست ! انسان بدون عشق ،هرگز با همسرائی با شکوه زندگی ، همنوا نخواهد شد !اوست عشق و عشق است خدا. این عشق در نوعدوستی و خدمت به خلق تجلی می یابد



 
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسب‌ها: حکایت ها وحکمتها
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : یک شنبه 31 / 3 / 1399

شهر ممنوعه چین




شهر ممنوعه



شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود.
و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی ‌شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با بازی الک دولک می‌گذراندند.
و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گلایه و شکایت نداشت و اهالی مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند.

سال‌ها گذشت. یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانه کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که می‌توانند هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند.
جارچی‌ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:”آهای مردم! آهای … ! بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری ممنوع نیست.”

مردم که دور جارچی‌ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده شدند و بازی الک دولک شان را از سر گرفتند.
جارچی‌ها دوباره اعلام کردند: “می‌فهمید! شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان می‌خواهد، بکنید.”
اهالی جواب دادند: “خب! ما داریم الک دولک بازی می‌کنیم.”
جارچی‌ها کارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند که آنها قبلاً انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند.
ولی اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک شان ادامه دادند؛ بدون لحظه‌ای درنگ.
جارچی‌ها که دیدند تلاش شان بی‌نتیجه است، رفتند که به اُمرا اطلاع دهند.
اُمرا گفتند: ”کاری ندارد! الک دولک را ممنوع می‌کنیم.”
آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همه امرای شهر را کشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند.

 
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسب‌ها: حکایت ها وحکمتها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی